بی رحمی های روزگار
یه دختر کور توی این دنیای نامرد زندگی میکرد این دختر یه دوستی داشت که عاشق اون بود
دختر همیشه میگفت:اگه من چشمامو داشتم و بینا بودم،همیشه با اون میموندم.
یه روز یه پسر پیدا میشه که به اون دختر چشماشو بده.
وقتی که دختر بینا شد دید که دوستش کوره بهش گفت:من دیگه ترو نمیخوام،برو...
پسر با ناراحتی رفت و یه لبخند تلخ بهش زد و گفت:من میرم فقط مواظب چشمای من باش
نظرات شما عزیزان:
+ نوشته شده در پنج شنبه 16 شهريور 1391 ساعت 15:17 توسط sahar
|